محل تبلیغات شما
پیری ومعرکه گیری…


 پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.

پیرزن قبول کرد.و میخواست آماده شه که بره

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

آموزش تهیه زرشک پلو با مرغ

به خاطر روی زیبای تو بود

توری آهنربایی مجیک مش

تو ,پیرزن ,کافه ,بیا ,میکنه ,نشسته ,کرد و ,برگشت خونه، ,وقتی برگشت ,نیومد وقتی ,خونه، دید

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

scapennofe Marie's page داستانهای کوتاه کیان : نویسنده گرد آوری حسن کیانور دنیای دیجیتال فروش آثار گروه مستان - همای Maillot NBA Pas Cher|Maillot De Basket Stephen Curry به نام نامی نام Amanda's page همکاری در فروش فایل-fileyar.ir Diane's memory